رفتیم
تا انتهای درختان
و انتهای کوه
برروی صخره خیسی
غمگین و خسته نشستیم
درروبرویمان همه زیبایی ها بودند
آن رود خانه که که از آن عبور میکردیم
آن سنگ ها که فرو می غلطیدند
درزیر گام های ما
و بسیارراه ها
که از یاد می بردیم
و هرهگذران وقتی مار انگاه میکردند
و گاهی حتی
لبخند میزدند
گویی که آشنای قدیمی بودند
0 comments:
Post a Comment